- ۵ دی ۱۳۹۴ , ساعت ۱۱:۱۵
- 635 views
- ثبت یک دیدگاه
- چاپ مطلب
جدال تئاتر با سرطان روی صحنه نمایش
تقدیمی هدف:
«متاستاز» چگونه زندگی ما را تغییر میدهد؟
«متاستاز» از سرطان حرف میزند،اما این بار دوربین را میچرخاند تا ما به جای بیمار، به جای کسی که با این بیماری دست به گریبان است، یک نفر دیگر را ببینیم، یک همپا را،کسی که همراه بیمار سرطانی است، با او درد میکشد، با او گریه میکند، با او … و آنقدر با او هست که رفته رفته خودش را فراموش میکند، خودش را از یاد می برد و دست آخر او می ماند و جای خالی بیمار. او میماند و خلائی که هیچوقت از زندگیاش از روحش و روانش پاک نمیشود.
«متاستاز» از سرطان میگوید، اما به بهانهی انجام یک کار اجتماعی، به بهانهی مسئولیت پذیر کردن تئاتر در زمان و زمانهای که تئاتر فقط به گیشه فکر میکند و چهرههای جذاب، از مسئولیت هنری اش، از ذات جستجوگرش برای رسیدن به فرم و بیانی هنر دست نمیکشد، همهی اینها باعث میشود تا این تئاتر هم موقعیت ویژهای در کارنامهی کارگردانش پیدا کند و هم قابل احترام باشد.
در خبرآنلاین، میزبان اصغر دشتی کارگردان، آرش وفاداری تهیه کننده، شیما مهدوی بازیگر و فرشاد فزونی کارگردان این کار بودیم تا این بار پروسه خلق چنین اثری را بشنویم:
وقتی به مجموعه کارهای اصغر دشتی به عنوان یک کارگردان تئاتر نگاه میکنیم با آثاری مواجهایم که چه به لحاظ مضمون و چه به لحاظ اجرا با هم تشابه ها و تفاوتهایی دارند. در واقع هر اثر شما برای مخاطبان مثل یک غافلگیری است. حالا با متاستاز مواجه هستیم که در نگاه اول به لحاظ محتوا و شکل اجرایی تشابه زیادی با سایر آثار شما ندارد. این تئاتر در پرونده کاری شما چه جایی دارد؟ آغاز یک دوره جدید؟ پایان یک مسیر پیموده شده یا…؟
اصغر دشتی: وقتی به عنوان یک مولف عمل می کنید، قابل پیش بینی نیست که سیر کاری شما را به کدام سمت پیش می برد. متاستاز شاید حاصل یک تامل چند ساله بود. نسبت به آنچه که پیش از این در گروه تولید شده بود. یا شاید حاصل نگاه امروز من به تئاتر یا مطالعات ضمنی بود که در این چند سال داشتم.
واقعیتش این است که این تجربه (طبیعتا نمی توانیم بگوئیم که یک تجربه از آسمان می افتد و تحت تاثیر گذشتهی کاری من نیست) حاصل نگاه من به امروزِ زندگی ست. این کار مرا با یک سرزمین تازه روبهرو کرد. همیشه وقتی داریم کار میکنیم، سعی داریم کاری کنیم که تجربهی تازه ای اتفاق بیفتد، اما با صراحت میتوانم بگویم متاستاز در قیاس با کارهای دیگرم یک سرزمین تازه بود. با این وجود متاستاز با کارهای قبلی ما یک فصل مشترک دارد که آن هم فرایند تولید است؛ فرایند تولیدی که همچنان اتکایش به متن از قبل نوشته شده نیست، اتکایش به تمرین است، به کسب تجربه و طی مسیر کردن به شکل گروهی در تمرینات.
یکسال تمرینی که این تئاتر پشت سرگذاشته نشان دهنده این است که همه چیز متکی به تمرین است. اما در همین پروسه تمرینات و از منظر این که چه چیزی در این تمرینات دارد ساخته میشود، یک تفاوت هایی با گذشته دارد.
اصغر دشتی میگوید: امروز مسئله سرطان، مسئلهای است که کیفیت زندگی یکایک
را تحت تاثیر قرار داده است.
چه تفاوتی؟
در تجربه متاستاز من به این فکر کردم که آیا تئاتر این امکان را دارد که فراتر از خودش عمل کند، یعنی مسئولیتش را فراتر از تولید یک آرت قرار دهد.
فراتر از چه لحاظ، موضوع و مضمون، اجرا…؟
همه ابعاد؛ حتی سیستم ارتباطی با مخاطب. من به دنبال این بودم که بفهمم آیا تئاتر می تواند مسئولیتش را فراتر از یک اجرای تئاتر ببرد . پیش از این وقتی تئاتر کار می کردم، در واقع فکر می کردم که دارم تئاتر کار می کنم تا یک اثر هنری تولید کرده باشم، و طبیعی ست همه ی ما هم آرزو داریم اثری متفاوت و خلاق تولید کنیم.. در این وضعیت شاید به نوعی بتوان گفت داری برای تحسین شدن، اثری را تولید میکنی. اما یک خاصیت بنیادین در این حرفه وجود دارد و آن تاثیر است. من فکر می کنم تاثیر نیرویی فراتر از تحسین است.
تاثیری که یک اثر می گذارد؟
دشتی: بله، فراتر است از تحسینی که شما به واسطه ی تولید آن دریافت می کنید. این که اثر چگونه تاثیر می گذارد و چگونه به تماشاگر برای گسترش تاثیرش مسئولیت می دهد؟ این آن متاستازی است که ما دنبالش می گردیم. ما می خواهیم تماشاگر خلاصه در این نشود و بگوید؛ یک تئاتر دیدم خوب بود، تحسینش کنم. یا یک تئاتری دیدم بد بود، انکارش کنم. این تئاتر را به عنوان یک اثر هنری چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم، کارکرد آن را نمی توانیم، انکار کنیم برای این که درباره چه چیزی حرف می زند و چه تاثیری را دارد دنبال می کند، نمی توانیم انکار کنیم. ما همیشه دچار نوسان هستیم، حتی در ارزیابیهایمان و به همین خاطر کار یک کارگردان در وهله اول انتخاب سوژه است. من فکر نکردم میخواهم یک تئاتر کار کنم، فکر کردم یک انتخاب دارم برای موضوعی که در کنارم در حال رخ دادن است که برای آن موضوع، دوست داشتم مدیومی که بلد هستم را فعال کنم، شاید در کنارش مدیومهای دیگری هم فعال شوند.
پس این میتواند یک آغاز تازه باشد؟
دشتی: فکر میکنم یک آغاز در ذات خودش دارد. یعنی همانطور که در باره این تئاتر هم نوشته شده، چیزهایی است که جهان معاصر را به لحاظ عاطفی تغییر میدهند. به نظرم امروز مسئله سرطان، مسئلهای است که کیفیت زندگی یکایک ایرانیها را تحت تاثیر قرار داده است. شهروندی را نمیتوانید پیدا کنید که از این مسئله خلاصی داشته باشد و وقتی به یک عاطفه جمعی معاصر نگاه میکنید میبینید که همه آدمها با این موضوع درگیرند. به نظرم همین که شنیده میشود یک تئاتر با این موضوع در حال اجرا شدن است، کارش را انجام داده ، حتی اگر همه مخاطبان این پیغام تماشاگر تئاتر نباشند.
آقای وفاداری شما چطور شد که تهیهکنندگی این کار را پذیرفتید؟
وفاداری: این که حالا اینجا نشستم به سه دلیل یا سه شانس بود. اما قبل از این باید بگویم که حوزه هنرهای تجسمی یکی از زمینههای علاقهمندی و فعالیت من بوده و هست و بیشتر در این حوزه نقش حمایتی ایفا کردم. اما چطور شد که به متاستاز رسیدم. اول این که دلم میخواست آن نقش حمایتی را در دیگر حوزههای فرهنگ و هنر گستردهتر کنم. وقتی به من پیشنهاد آشنایی با متاستاز داده شد، دیدم که آن شرایط را برای حمایت دارد. شانس دومام این بود که اصغر دشتی پشت ماجرا بود. و سومین شانس هم این بود که پاسخی بود برای دغدغه شخصیام ؛ چون خودم سالها درگیر بیماری سرطان بودم. در طول درمان پدر و مادرم، خانواده و دوستانم در کنارم بودند و همیشه دلم میخواست به خصوص از مادرم به شکلی تشکر ویژهای کرده باشم و از این بهتر چه اتفاقی میتوانست بیفتد؟ در آخر دیدم که موضوعی که مدتها دغدغه شخصی من بود ناگهان در یک نفر دیگر در آن سوی شهر پررنگ شد.
آرش وفاداری میگوید این که در کنار هر بیمار سرطانی حداقل سه نفر تحت تاثیر قرار گرفتهاند و زندگی خود را فراموش کردهاند، مسئله مهمی است.
چرا همپا؟
آرش وفاداری: اگر اصولی به موضوع نگاه کنیم، میبینیم که نهادهای خصوصی زیادی وجود دارند که به مسئله بیماران مبتلا به سرطان در گروههای مختلف سنی میپردازند. حتی بسیاری از این مراکز استراحتگاههایی را برای همراهان مبتلا به سرطان هم تدارک دیدند و مددکارانی که به شرایط آنها به خوبی رسیدگی میکنند. ولی این مسئله که در کنار هر بیمار سرطانی حداقل سه نفر تحت تاثیر قرار گرفتهاند و زندگی خود را فراموش کردهاند مسئله مهمی است. قصههایی که من در مدت تمرین و اجرا شنیدم قصههای تکاندهندهای هستند. خب چرا این آدمها دیده نشدند؟ هیچ وقت از او نمیپرسند خودت چطوری؟ فقط حال مریض را از آنها پرسیده میشود. آنها از دلسوزی کردن متنفرند . شاید تنها وظیفه ما این است که به همپا یادآوری کنیم زندگی خودش را فراموش نکند. زندگی این آدمها چه بیمار زنده بماند چه خدای نکرده زنده نماند، زندگی آدمهایی است که کاملا فراموش شده است. اینکه بعد از این ماجرا چطور میخواهند به زندگی برگردند هم پروسه عجیب و غریبی است. اینجا باید تاکید کنم این پروژه برای شکلگیری NGO یا جمعآوری کمک نیست. فقط یک تلنگر اجتماعی و یادآوری از یک غفلت اجتماعیست. یعنی فراموش نکردن همپا.
خانم مهدوی این ایدهای که در کارگاه شکل گرفت چه پروسهای را گذراند؟
شیما مهدوی: آقای دشتی از دوستان خیلی قدیمی من هستند و در جریان بیماری سرطان مادر من بودند. در نتیجه تغییر زندگی مرا میدیدند. ایشان از من خواستند که برای بچه های کارگاه شان یک ورکشاپ برگزار کنم و بعد خواستیم کارگاهی داشته باشیم که روی عواطف معاصر کار کنیم که در آن کار این موضوع پررنگ شد چون یکی دیگر از دوستان هم درگیر بیماری سرطان مادرش بود. یک روز ناگهان آقای دشتی به من گفتند هنگام تمرین احساس کن یک بخش از بدنت کار نمیکند. بعد از ما خواستند که درباره اتفاق بیماری مادرم صحبت کنم. شب خیلی عجیبی بود. شبی پر از احساس. همه گریه میکردند. خاطرم هست که فردای آن روز عازم سفری بودم اما دلم نمیخواست به سفر بروم میخواستم بمانم و کار را ادامه دهم. فکر میکردم یک اتفاق تازه افتاده و یک چیز جدید یاد گرفتم.
آقای دشتی این ایدهها چطور شکل میگیرد؟
دشتی: در مدلی که ما تجربه میکنیم، وقتی در خانه نشستهاید و درباره همه چیز تصمیم میگیرید انگار تاثیر آدمها در پیدایش امور را حذف میکنید. مهم این است که در آن مرحله به چه چیزی فکر میکنید؟ من در آن مرحله بیشتر از آن که به «متاستاز» به عنوان یک اجرا فکر بکنم، به آدمها و نسبتشان با موضوع و روابطشان فکر میکردم. یعنی خودم را به فضایی سپردم که داشت شکل میگرفت و فرض را بر این گذاشتم؛ آن چیزی را بسازم که این آدمها دارند به تمرین میدهند. به خاطر همین میگویم ثانیهای از این اجرا جعل نشده است چون هرچه را که جعل شده بود را دور ریختیم و به آن چیزی وفادار ماندیم که از داخل فضای تمرین بیرون آمد. این طور نبود که هر چه کارگردان بگوید بازیگران انجام دهند، بلکه کارگردان طراحی کلی را کرد و از بازیگران خواست که در این طرح کلی خروجی دهند. همین خروجی بود که فضای کلی کار را شکل داد و ساخت. در کل این تمرین فقط یک بار یک تکه کاغذ به بازیگران دادم و خیلی عجیب است که همه فکر میکنند مونولوگ اول و آخر دو بازیگر اصلی که قدری فرمالیستی است، از قبل نوشته شده . این برایم خیلی عجیب است. چون من در عین حال که نویسنده کار هستم نویسنده کار نیستم چون یک بار با نوشته تمرین کردیم و من دیدم همه چیز از بین رفت. در واقع به دنبال امتحان این موضوع بودم که آیا میشود فرم و مضمون را به بازیگر سپرد و او شروع به تولید مونولوگ کند؟ آن هم با زبانی شسته رفته و درست؟ و این اتفاق افتاد. در این میان من فقط مسیر و فرم را نشان دادم و البته مواظب بودم که بازیگر از فرم مورد نظرم خروج نکند. در ضمن سعی داشتم که بر اثر تکرار دغدغه این که بازیگر چه باید بگوید را از بین ببرم.
در کارهای قبلی هم همین تجربه را از این جنس داشتی؟
دشتی: نه به این اندازه. آن موقع ما دانشمان نسبت به کاری که میخواستیم کافی نبود. این که ما بازیگر را در معرض بروز خلاقیت قرار دهیم همیشه وجود داشته اما در مرحله پیدایش و آفرینش نقش همیشه این اتفاق افتاده است. ولی در این پروسه این اتفاق نیفتاد، حتی فرم اجرا حاصل بستر تمرین بود. شیما مهدوی به خاطر بیماری سرطان مادرش کلاسهایش در هند را رها کرده و به ایران آمده بود. از او خواستم که برای دانشجویانم یک ورک شاپ برگزار کند و بعد از مدتی ناگهان این فکر به سرم زد که چرا ما درباره بدن و عواطف معاصر کار نکنیم؟ یعنی میخواهم بگویم همه چیز به این ترتیب شکل گرفت. چند روز پیش یکی از من میپرسید شما چرا حرکات هندی را برای کار انتخاب کردید؟ و من پاسخ دادم ما هیچ چیز را انتخاب نکردیم، بلکه انتخاب شدیم. در واقع بستر داستانی این است که یک تعداد آدم در یک کلاس حرکت هستند و پروسه این است که سرطان مادر شیما مهدوی و ایلناز شعبانی به خاطر یکی بودن نوع سرطان و کلی مسائل دیگر باعث میشود رابطهای بین این دو نفر ایجاد شود. این رابطه اول ایجاد شده بود و بعد به تئاتر ما راه یافت. منظورم این است که پروسه واقعا مسیری را طی کرده بود که خودش میخواست اما طبیعی است که من به عنوان یک کارگردان باید از همه آن دادهها یک اثر میساختم. آنجاست که گفتم چه چیزهایی باشند چه چیزهایی نباشند. من حتی الان هم که میخواهم بعد از اجرا بعضی چیزها را نقد کنم از آنها میپرسم منشاء فلان حرکت کجا بود؟ اولین بار چطور شکل گرفت؟ ما دو متریال اولیه داشتیم که بعد از آن همه چیز را کنارشان چیدیم. متریال اولیه این بود که من برای بچهها متاستاز را توضیح دادم و بعد از آنها خواستم این را در حوزه تجربه های جسمانی با بدنشان به ما نشان دهند. یک شب دیگر از آنها خواستم هر کدام تجربههای فردیشان از اولین برخورد با بیماری(سرطان)یکی از عزیزشان نشان دهند. این دو متریال که حالا محور اجرای ماست. همچنین مونولوگهایی که روز ۶ آذر در تمرین شکل گرفت را من حتی دست هم نزدم. فقط از گوینده گرفتم و به یک نفر دیگر دادم. فکر میکنم بچهها آن شب شعر گفتند و هنوز وقتی بعضی از آنها را که میخوانم مو به تنم راست میشود. یعنی وقتی شیما میگوید من در هند بودم ،در ایوان خانه گلهای رنگی خیلی قشنگی داشتم اما وقتی به خاطر بیماری مادرم به ایران آمدم و بعد از مدتی دوباره به هند برگشتم دیگر آن گلها ریخته بود. این یک شعر است و شیما و همه بچهها هرگز پیش از آن مونولوگ آگاه نبودند که قرار است مونولوگ بگویند. وقتی ایلناز میگوید مادرم در مرحله شیمی درمانی وقتی از حمام بیرون میآید ، سشوار در دست گرفتم و موهایش را سشوار می کردم، باد سشوار موهایش را به خود میکشد و میکند، واقعا تصویر دیوانهکنندهای به آدم میدهد. یا وقتی که یاسمن از تجربه دانههای بنفش حرف میزند به نظرم یک جور شاعرانگی است که در ذات تجربه وجود دارد و بدون پیشبینی و آمادگی قبلی زمانی که انرژی رها شده شروع به تولید کرده و من اصلا آن را دستکاری نکردم. عین آن چیزی که بچهها گفتند، ضبط شده، عین آن پیاده شده و عین آن دارد خوانده میشود. برای همین به خودم میگویم من که نویسنده این کار نیستم …
و واقعا اگر کسی مینوشت، این نمیشد.
دشتی: نه نمیشد و به همین خاطر اسم خودم را طراح متن گذاشتم نه نویسنده. کلا وقتی کاغذ سر تمرین میبینم حالم بد میشود چون معتقدم وقتی بدن، احساس و عواطف وجود دارد، وقتی انسان وجود دارد خودش تولیدکننده همه چیز است ولی وقتی کاغذ وجود دارد انگار مصرفکننده چیزی است که دیگری نوشته. این پروژه، پروژه این آدمها بود.
تهیهکننده از چه زمانی وارد فضای جدی کار شد؟
دشتی: از زمانی که دیگر تئاترمان شکل گرفته بود. یکی از دشواریهای ما این است که شروع میکنیم به کار کردن و نمیدانیم چه خواهد شد. این موضوعی است که آدم را پیر میکند و در این شرایط چه کسی به من اعتماد میکند؟ اما بازیگران این کار به این «نمیدانم چه خواهد شد» واقعا اعتماد کردند. ولی من وقتی وارد فاز جدی تمرین یک کار میشوم که یقین پیدا کرده باشم این کار باید اجرا شود.
چطور به این یقین میرسی؟
دشتی: از دادههای تمرین. تمرین به من میگوید که رسیدهام یا نه.
این تصمیم را کاملا شخصی میگیری یا…
دشتی: من همیشه چند مشاور دارم. آدمهایی که برایم قابل اعتمادند. اما مرجع اولیهام تمرین است. من به این پروژه ایمان آوردم و البته یک جایی بود که دچار تردید شدم، این که آیا این کار دارد لطمهای به شیما و ایلناز وارد میکند یا نه. من بلافاصله یک جلسه مجزا با این دو نفر گذاشتم و به آنها گفتم موضوع و مسئله شما محور این پروژه هست و برایم مهم است که امشب از شما بشنوم چه وضعیتی دارید؟ اگر این پروژه کوچکترین آسیبی به لحاظ روانی به شما میزند، حاضرم همین امشب کار را تعطیل کنم.
مهدوی: بله یادم هست که آن شب در این باره صحبت کردم و یادم هست که ایلناز هم از بیماری مادرش خیلی اذیت میشد. با این حال هر دوی ما آنقدر کار را دوست داشتیم که مدام نگران تمام شدنش بودیم. چون در عین حال هم به مادرانمان فکر میکردیم و این که داریم برای آنها کاری میکنیم و هم این که حال خودمان خوب میشد. موقع اجرا مادرم را یک بار به زور آوردم ولی الان هر شب دلش میخواهد بیاید و اجرا را ببیند. میگوید برایم نتیجه درمانی دارد. همین که گریه میکنم، همین که احساس میکنم توی زندگی تو مهم هستم حالم را خوب میکند.
دشتی: یادم هست تو به من گفتی میخواهم این تئاتر اجرا شود که به مادرم بگوید چقدر داشتم به تو فکر میکردم و یادم هست ایلناز گفت من اینقدر به لحاظ روانی به کار وابستهام که میترسم از شبی که تمرین بدون حضور من برگزار شود. من فکر میکنم آن شب به من مجوزی را داد از طرف مالکان اصلی این موضوع تا من بتوانم با خیال راحت به این موضوع ورود کنم. بعد از مدتی یادم هست برگشتم و به بچههای گروه گفتم از این به بعد ما درباره شیما و ایلناز تئاتر نمیسازیم ما داریم درباره همپا کار میکنیم و از آن به بعد شروع کردیم به کار کردن و با چندین همپا گفتوگو کردن که یکی از آنها ملیکا روحانگیزی است که به تمرین اضافه شد چون فضای تازهای را وارد تمرین کرد و بچهها ناگهان متوجه شدند که ما داریم چه کار میکنیم. من یادم هست آن شبی که شیما و ایلناز مونولوگ گفتند همه ما را شوکه کردند، تازه آن شب فهمیدیم چقدر این دو نفر را نمیشناختیم.
مهدوی: یادم هست بچهها به من میگفتند ما از دور که تو را میدیدیم به خودمان میگفتیم چقدر خوشبخت است ولی امشب تازه فهمیدیم که اصلا اوضاع خوب نیست.
دشتی: وقتی طراحی اجرا بیرون آمد ما با شرایط دشواری برای تولید روبرو شدیم. خود تئاتر، تئاتر گرانقیمتی نبود. چون اصلا طراحی شد که انسان و بدن انسان مساله باشد اما ایده فیبوناچی و گسترش آن در شهر برایمان خیلی پررنگ شد. یادم هست گفتگوهای های متعددی سر تمرین درباره اهمیت همپا داشتیم . یک جایی فکر کردم یک ایده محال داشتم، و یک ایده کمی محال و یک ایده شدنی. مسیری، که پله به پله پیمودم. ایده محالم این بود که متاستازی را بردارم و ببرم در شهرهای ایران اجرا کنم. وقتی مرتضی پاشایی و مجید بهرامی فوت کردند یک روزنامه نقشه سرطان ایران را چاپ کرد که راهنمای نقشه میگفت هر شهر بارورکدام سرطان است. به این فکر می کردم این شهرها را شناسایی کنم به آنجا برم و با آدم های آنجا متاستاز کار کنم و یا حداقل متاستاز را در سطح ایران بزرگ و بزرگ تر کنم. این خیلی ایده بزرگ و دشواری بود. ایده دوم این بود که دلم میخواست یک شب با صد بازیگر به تالار وحدت بروم و متاستاز را اجرا کنم. پایان اجرا هشتاد نفر از این بازیگران از تالار وحدت بیرون بیایند و به سالن اصلی بروند. شب دوم در تالار وحدت با ۲۰ بازیگر و در سالن اصلی با ۸۰ بازیگر کار اجرا شود. ۷۰ بازیگر از سالن اصلی بیرون بیایند و به تالار مولوی بروند و تالار وحدت با ۲۰ بازیگر، اصلی با ۱۰ و مولوی با ۷۰ بازیگر کار را اجرا کنند. همین طور تا حتی یک مونولگ کوچک هم در سالنهای خصوصی اجرا شود. میخواستم ببینم آیا میشود در یک شب همه سالنهای تئاتر تهران را دچار متاستاز کرد؟ باز هم دیدم این محال است. بعدش برخورد کردیم به ایده فیبوناچی که به نظرم هر دوی آنها را در بطن خود دارد. من درگیر این موضوع بودم که این پروژه درآمدزا نیست، صرفا فرهنگیست و در شرایطی که امروز ما داریم آیا کسی را میتوانم پیدا کنم که اشتراکی در دغدغه داشته باشد؟ به جاهای مختلفی معرفی شدم، همه داشتند با من درباره عدد و رقم یا این که چرا بازیگرانم معروف نیستند و آیا میتوانم بازیگر معروف بیاورم یا نه؟ حرف میزدند. ادبیات ما با آدمها جوری شد که هر چه بیشتر حرف میزدم بیشتر فاصله میگرفتم. باید آدمی را پیدا میکردم که جای خودش باشد و متاستاز به نظرم پروژهای بوده که هر چه میخواسته خودش پیدا کرده است. به واسطه دوست مشترکی من به آرش وفاداری معرفی شدم. یک شب تلفنی با او حرف زدم و او از من درباره هزینه پرسید. من هم هی داشتم توضیح میدادم که ما بازیگر معروف نداریم، دانشجوهای من بازیگران اصلی کار هستند و … آرش به من گفت دو روز فرصت بده تا فکر کنم ولی فردای آن روز به من زنگ زد و گفت فکرهایم را کردهام و من هستم. آن موقع راستش را بخواهید من فکر کردم آدم این کار پیدا شده. آدمی که نه با دو دوتا چارتای اقتصادی بلکه با حسش جلو آمد. خلاصه قرار حضوری با هم گذاشتیم و جلسه ما بلافاصله وارد امور اجرایی شد.
وفاداری: یک جایی حس کردم وقت آن رسیده که هنر هم نقش مسئولیتی خود را نسبت به جامعه ایفا کند. نه تنها فقط در تئاتر که در همه عرصهها. این، تقریبا یکی از معدود پروژههایی بود که در آن مسئولیت اجتماعی هنر به چشم میخورد.
دشتی: راستش را بخواهی آن انقباضی که معمولا همه تهیهکنندهها دارند اصلا در مورد آرش صدق نمیکند. یعنی الان نه تنها یکی از دوستان صمیمی من که همه بچههاست. چون بین تیم اجرا و تیم تهیهکننده کمترین فاصله ممکن وجود دارد و این خیلی عجیب است. ضمن این که من واقعا سپاسگزار آرش و تیمش هستم چون روح تازهای به گروه دادند. آرش در فاصله دو یا سه روز به اتفاق تیمش آمد و تئاتر را دید. فکر کنم از آنجا سرعتمان نجومی شد.
وفاداری: بله، آن شانس بعدی من بود چون وقتی کار را دیدم خیالم راحت شد و گفتم خدا را شکر.
دشتی: آن شب هم نگرانیهای من رفع شد هم نگرانیهای آرش. چون به خودم میگفتم من که سلیقه و نگاه او را نمیشناسم، ممکن است در موضوع اشتراک داشته باشیم ولی در اجرا به اختلاف بر بخوریم، اما دیدم در آن هم اشتراک داریم و الان خاطرم جمع است و میدانم با این حمایت مادی و معنوی به جاهای خوبی میرسیم. او تهیهکننده کار است اما برای من پیش و بیش از هر چیز یک حامیست. هیچ جا احساس نمیکنم یک قدم عقبتر یا جلوتر هستم. نه تنها در قبال آرش که در برابر تمام گروه.
وفاداری: کاش اصغر به آرزویش برسد که این اجرا به شهرهای دیگر هم برود و البته همه تلاشمان این است. از طرفی هم ما نسبت به استقبال مردم از کمپین- تئاتر متاستاز احساس مسئولیت میکنیم. بعد از اجرای سوم یا چهارم بود که تقدیرنامه محک به دست ما رسید و این مسئولیت ما را سنگینتر کرد که ما چه کنیم صدایمان بهتر به گوش مردم برسد و این کار لااقل باعث شود تلفن را بردارند و با یک همپا تماس بگیرند. ما ویدیوهایی داریم که آدمها به زبانهای مختلف در آن گفتهاند همپا را فراموش نکنیم و این اتفاق خوبی است. این پروژه برای من یک عامل انرژی بود. بستری که باعث شد من بیشتر درباره تئاتر ایران بدانم. به نظرم تئاتر نیاز به تحول دارد. نه به خاطر محتوا، از این نظر که در سبد خانوار قرار بگیرد.
به عنوان یک تهیهکننده بحث فروش را چطور ارزیابی میکنید؟
وفاداری: این پروژه خیلی امکان جواب ندادن دارد و پاسخگوی هزینهاش نیست ولی من کلا با تجربه کوتاهی که در صنعت تئاتر پیدا کردم به نظرم تجربه خوبی بود. چون پروژه خاص و ویژهای است. سالنها عوض میشود و … اما کلا فکر میکنم نگاهها و نظرات همه مثبت بوده است. در اجراهای ما بیشتر از هفتاد درصد فضای هر سالنی پر شده است که تقریبا کمتر شاهد این اتفاق بودیم و شخصا خیلی از این روند راضی هستم.
دشتی: ما در مقطعی هستیم که نسبت تئاتر با تماشاگر نسبت سختی شده است. یعنی تماشاگر مبانی ارتباطش را با تئاتر بر اساس پارامترهای خاصی تنظیم میکند.
وفاداری: من فکر میکنم موضوع، موضوع مهمی است و مخاطب با هر سلیقهای دارد به آن واکنش نشان میدهد.
برآوردی از مخاطب دارید که بیشتر چه کسانی بودند؟
دشتی: حدود ۲۰ الی ۲۵ درصد مخاطبان تئاتری هستند. با تعداد زیادی از مخاطب بیرون از سالن مواجه شدیم که به دلیل شنیدن متاستاز و دلایل شخصی برای تماشای این تئاتر آمدند و این یکی از مسئولیتهای این تئاتر بود که همه کسانی را که فکر میکنند به این موضوع ربط دارند به خود جلب کند. چند شب پیش در یک میهمانی دیدم یک نفر به یک نفر دیگر میگوید تو به نظرم باید «متاستاز» را ببینی و این برایم خیلی جالب بود. در حوزه نقدها هم انتقادهایی هم به پروژه میشود که طبیعی است.
به نظرم نقدها فرع ماجرا است. هم از لحاظ جایگاه کار در پرونده تو و هم از لحاظ مضمون، نقد تئاتری مرحله بعدی ماجراست.
دشتی: ما با یک تراژدی بزرگ روبرو هستیم که این تئاتر دارد درباره آن حرف میزند و بستری فراهم میکند درباره آن گفتوگو شود. به نظر من کارش اینقدر بزرگ است که ایراد گرفتن از کج و راست بودن صحنه و غیره در فرع ماجراست. به نظر من سرطان به وسعت این کشور در حال حرکت است. این تئاتر میگوید سرطان یک بیماری نیست که فقط در داخل بدن یک بیمار وجود داشته باشد، از بدن او شروع شده و تا شعاع چندهزار کیلومتری گسترش پیدا میکند. چه در توهم بیماری، چه در تماس با همپا و چه در هر چیز دیگری و من قدری به سکوتی که درباره سرطان میشود شک میکنم. به این که نه حالا آمارمان از خیلی از کشورها بیشتر نیست، رشد سرطان در زمان ما به نسبت زمان مشابهش در چند سال اخیر رشد حیرتانگیزی بوده، همه هم نسبت به آن آگاهیم و ترسناکیاش این است که سرطان دارد به امری بدیهی تبدیل میشود و هر پدیده دهشتناکی وقتی بدیهی میشود تراژدی ابعاد بسیار وسیعتری مییابد. این تراژدی نباید بدیهی شود. انتهای موضوع ما سرطان است اما داریم از جایی به آن نگاه میکنیم که مثل جنگ میماند. در زمان جنگ درباره آن کسی که تفنگ به دست گرفته و آن کسی که تیر میخورد حرف میزنیم اما اگر قدری فاصله بگیریم بازتابها را هم میبینیم. آنها که آواره شدند، خانوادههای جنگ زده و … سرطان هم همین وضعیت را دارد و پایان ندارد که بعد بخواهیم درباره اثراتش حرف بزنیم. توامان باید به آن پرداخت. اصلا شوخی نیست. تازه من فکر میکنم تئاتر فقط و فقط یکی از مدیومهاست. میخواهیم از مستندسازها و داستاننویسان هم دعوت کنیم.
اما برسیم به موسیقی و کاری که فرشاد فزونی به عنوان آهنگساز انجام دادهاست، در این کار هم آقای فزونی از ابتدا حضور داشت؟
دشتی: وضعیت فرشاد در این کار کمی متفاوت بود چون «متاستاز» رسما یک تئاتر نبود و ما در گروه «دن کیشوت» مشغول نبودیم. من ورکشاپی را با دانشجویانم میگذراندم و تصمیمی هم بر اجرا نبود. یکی دو بار در این پروسه به فرشاد گفتم داریم همچین کاری میکنیم و اگر توانستی یک سری بزن اما با قطعیت هم نمیگفتم که حتما امروز بیا. وقتی چارچوب اولیه شکل گرفت، فرشاد را خبر کردم. معمولا سر تمرین خیلی وقتها فرشاد را زیر نظر میگیرم که چطور دارد به وسایلش ور میرود، اگر درست ور برود دیگر تمام است. من دیگر معافم. یعنی در این حوزه ذرهای نگرانی نیست و فکر می کنم این اتفاق برای «متاستاز» همان روز اول افتاد. واقعیت این است که هم نبوغ و مهارت فرشاد و هم زبان مشترکمان باعث میشود که خاطرمان از هم جمع باشد. وقتی او میآید فکر میکنم ستون محکمی به کار آمده است. در این نمایش فرشاد یک اجراگر تمام و کمال است. کار عجیبی انجام میدهد که من آرزویم این است در هدایت بازیگر به آنجا برسم و آن این که اجرا را از یاد میبرد و این خیلی عجیب است. من همیشه آرزو دارم بازیگر اجرا را فراموش کند. او به بازیگر احساس امنیت میدهد و این، بینظیر است. من هر بار که فرشاد کار میکنم از بار قبل خوشحالترم. تجربه خیلی چیز عجیبی است این که تو فکر کنی در یک رابطه در غیاب تو باز هم بهترین اتفاق میافتد.
فزونی: رابطه من و اصغر دشتی در تئاتر فرق میکند چون یک سری چیزها را ما با هم یاد گرفتهایم. من در تئاتر بزرگ شدم و بیشترین اتفاقی که افتاده این بود که در کار کارگاهی با اصغر مشغول تئاتر شدم. البته احتمالا ذهنیات ما هم به یکدیگر شبیه بوده ولی در طول دوران با تجربیاتی که با هم داشتیم یک سری از فکرها را با هم شکل دادیم. در واقع از یک جایی به بعد اصغر میدانست کجا جای من است و من هم می دانستم که او چه جایی را برای من در نظر گرفته است. به نظرم در یک جایی مخاطب نباید حضور موزیک را احساس کند و چون اصغر خیلی طراحی صحنه خاصی ندارد دست من بازتر است. ضمن این که یک موزیسین تئاتر باید بداند چه چیزهایی را نباید بداند. این ندانستن خیلی مهمتر است چون تو را رها میکند و میگذاری یک سری اتفاقات خودشان بیفتند. سعی من این است که موزیک نزنم، خودم را در اختیار صحنه و اتفاق قرار میدهم در نتیجه خروجی، چیزی نیست که من روی آن فکر کرده باشم. فقط نگاه میکنم ببینم الان دارد چه اتفاقی میافتد، آن را به درون خودم میکشم و بازتابش صداهایی است که شنیده میشود.
از همان ابتدا که اصغر مرا خبر کرد موضوع برایم خیلی جالب بود و مهم این بود که دستم در این تفکر و کار چقدر بازتر است و چقدر به کار خودم میآید. این خیلی خوب بود. از سوی دیگر مدام از خودم میپرسم که چطور به این موضوع فکر نکردم که این سرطان دارد از کجا شیوع پیدا میکند؟ در واقع تفکرم این بود که سرطان از طریق همپاها دارد گسترش پیدا میکند. یعنی سرطان گرچه مریض را از بین برده ولی در همپا باقی مانده. ما هم داریم پشت این آدم را خالی میکنیم و او دارد با بار سنگین خودش تنها میماند. دفعه پیش هم که با آقای نادری صحبت میکردیم گفتم به نظرم سرطان یک بیماری نیست، یک فقدان است. یک چیزی نیست که وجود دارد چیزی است که وجود ندارد. یک خلاء که هر روز دارد از طریق کسانی که درگیر آن هستند گسترش پیدا میکنند. خود مریض که توان ندارد ولی از نظر آدمهای نزدیک او تکثیر پیدا میکند. شاید سرطان دارد به ما میگوید که همدیگر را فراموش کردهایم و این اتفاق افتاده و هر چقدر بیشتر همدیگر را فراموش کنیم این خلاء بیشتر و بیشتر خواهد شد تا بالاخره شما بفهمید که حواستان باید به هم باشد.
نوشتن دیدگاه
شما میتوانید از تصاویر مخصوص خود در قسمت نظرات استفاده نمایید برای اینکار از وب سایت آواتارکمک بگیرید .