- ۱۱ مرداد ۱۳۹۴ , ساعت ۱۰:۳۰
- 688 views
- ثبت یک دیدگاه
- چاپ مطلب
دیدار با مردی که حافظه مکتوب ایران را ساخت
تقدیمی هدف:
دیدار با مردی که حافظه مکتوب ایران را ساخت
سیروس پرهام موسس و نخستین رئیس سازمان اسناد ملی ایران روایتهای شنیدنی از چگونگی جمعآوری اسناد ملی از گوشه و کنار ایران دارد.
شاید اگر سیروس پرهام مقاله ای درباره بایگانی ادارات نمی نوشت و از وضعیت بد اسناد وزارتخانه ها و ادارات ایران نمی گفت، کسی هم به او زنگ نمی زد تا راه خیابان فیشر آباد را در پیش بگیرد و کار جمع آوری اسناد ادارات دولتی ایران را آغاز کند.اما او این کار را کرد، دست تقدیر بود یا هر چیز دیگری باعث شد تا برای نوشتن مقاله موضوعی را انتخاب کند که تا آن زمان کسی به آن توجهی نکرده بود، اسناد ادارات دولتی ایران و وضعیت نگهداری آن ها.
حالا در خانه اش در خیابان فرمانیه با ظاهری آراسته و متانت همیشگی اش وقتی به آن روزها فکر می کند چشم هایش برق می زند و نگاهش خیره می شود به گوشه ای از اتاق، بعد آرام آرام و شمرده شمرده ماجرای رفتنش به روزنامه اطلاعات و سردبیری نشریه تهران ژورنال را بازگو می کند، کلمه ها که از دهانش بیرون می آیند، آرام آرام خانه خیابان فرمانیه و دیوارهایش که پر از تصاویر اسناد قدیمی و شعر های خوشنویسی شده است، محو می شود تا همراه او راهی ساختمان قدیمی روزنامه طلاعات شویم.
سال 1336 ، مسعودی مدیر مسئول وقت روزنامه اطلاعات از او دعوت می کند که سردبیری روزنامه «تهران ژورنال» را بپذیرد، پرهام قبول می کند و سردبیر روزنامه ای می شود که هر روز با زبان انگلیسی در تهران منتشر می شود و مخاطبان آن خارجی هایی هستند که در تهران و نقاط دیگر ایران زندگی می کنند.
چند وقت که می گذرد، ماجرای اعتصاب کارگران کوره پز خانه ها پیش می آید و دخالت نیروهای نظامی و امنیتی، چند نفر کشته می شوند و پرهام هم برای نگارش سرمقاله همین موضوع را انتخاب می کند.
فردای چاپ مقاله مسعودی به او زنگ می زند و می گوید که به دفترش برود. وارد دفتر مسعودی که می شود، می فهمد جمشید آموزگار وزیر کار وقت از سرمقاله پرهام به شدت ناراحت شده و خودش شخصا به مسعودی زنگ زده.
مسعودی از او می پرسد که شما کمونیست هستید؟
پرهام جواب می دهد: خیر.
مسعودی ماجرای تلفن را برای پرهام تعریف می کند و می گوید که آقای دکتر آموزگار تماس گرفتند و گفتند که نویسنده این سرمقاله کمونیست است و باید از موسسه اطلاعات اخراج شود.
اما مسعودی این کار را نمی کند؛« دکتر مسعودی خودش روزنامه نگار بود و آشنا با وضعیت موجود، به همین خاطر نه تنها اخراجم نکرد، بلکه از من خواست که بعد از این بیشتر مواظب باشم.»
پرهام از اتاق مسعودی که بر می گردد، کارهای همیشگی اش را از سر می گیرد، روزها می گذرد و کار او هم ادامه می یابد، اما بازهم سرمقاله ها مشکل درست می کنند. آن وقت ها مثل حالا نبوده که سرمقاله روزنامه نه برای سردبیر مهم باشد و نه برای خواننده، آن روزها حیثیت روزنامه و سردبیر سرمقاله هایش بوده و بالطبع پرهام هم دوست داشته که سرمقاله هایش با موضاعت خوب و پرداخت حرفه ای نوشته شود. همین وسواس باعث می شده تا او به مسائلی بپردازد که به مذاق برخی ها خوش نمی آمده.
شکایت از سرمقاله های او ادامه می یابد و آزادی عمل او در مقام یک روزنامه نگار و سردبیر محدود و محدود تر می شود؛ « یک روز دیدم که دیگر در مورد هیچ قضیه ای نمی توانیم سرمقاله بنویسم، مگر کره پاستوریزه و نایاب شدن آن در بازار. به همین خاطر پیش مسعودی رفتم و گفتم که ترجیح می دهم دیگر سردبیر تهران ژورنال نباشم و کار نوشتن مقاله در زمینه های فرهنگی و هنری را ادامه بدهم.»
با در خواست پرهام موافقت می شود و او که دانش آموخته دکترای علوم سیاسی از دانشگاه برکلی آمریکا بوده، کار مقاله نوشتن را برای اطلاعات ادامه می دهد، سال 1339 موضوع وضعیت بایگانی راکد وزارتخانه ها از جمله وزارت دارایی نظر او را جلب می کند.«وضعیت بایگانی راکد وزارتخانه ها فوق العاد وحشتناک بود، واقعا آن ها جا نداشتند، پرونده ها روز به روز افزایش پیدا می کرد و…»
مقاله منتشر می شود و دست برقضا آرشیویست انگلیسی که سازمان ملل به ایران فرستاده بوده تا برای نظاممند کردن وضعیت بایگانی اسناد در ایران برنامه ریزی کند، این مقاله را می خواند. او که محل کارش در شورای عالی اداری و برنامه ریزی بوده،(که بعد ها تبدیل به سازمان امور استخدامی کشور می شود) با دفتر روزنامه تماس می گیرد و پرهام را پیدا می کند و با او قرار می گذارد.
پر هام که یک سال پس از کودتای 28 مرداد سال 1332 از آمریکا به ایران بازگشته بود، هیچوقت حاضر نشده بود با دستگاه دولتی کار کند، پدرش که رئیس شواری شهر شیراز بوده، البته علاقه داشته که فرزندش پس از گرفتن دکترای علوم سیاسی راهی وزارت امور خارجه شود و در قامت یک دیپلمات به کارش ادامه بدهد، اما پرهام رویاهای دیگری در سرداشته و دلش نمی خواسته به دستگاهی خدمت سیاسی کند که باعث بر انداختن دولت مصدق شده است.
با این حال اما در سال 1339 دست تقدیر او را روبروی یک آرشیویست انگلیسی می نشاند، کسی که با پرهام حرف می زند و از او و نگاهش به مقوله اسناد ملی خوشش می آید. پرهام از اطلاعات استعفاء می دهد و کارمند شورای عالی اداری می شود.
قرار ها گذاشته می شود و پس از مدتی کار کردن پرهام برای گذراندن یک بورس تحصیلی از سوی سازمان ملل، ابتدا راهی بریتانیا می شود و به مدت دو ماه در لندن آموزش می بیند. پس از آن راهی آمریکا می شود تا در واشنگتن و در مرکز اسناد ملی این شهر دوره آموزشی اش را دنبال کند.
با این حال روحیه روزنامه نگاری و پژوهشگری دست از سر این جوان بر نمی دارد. او حالا تعریف می کند که در آمریکا به سراغ اسناد قتل یک مستشار امریکایی در ایران رفته، اسنادی که هر کاری کرده، دستش به آنها نرسیده که نرسیده؛« آمریکایی ها در دوره ای می کوشند تا وارد صنعت نفت در ایران شوند، انگلیسی ها هم که دل خوشی از این ماجرا نداشته اند، با همراهی نصرت الدوله فیروز که وزیر اقتصاد بود، یک نقشه حساب شده برای قتل یک مستشار آمریکایی می کشند.»
این مستشار بخت برگشته، میجر امری نام داشته و یک روزوقتی داشته از سقاخانه آشیخ هادی عکاسی می کرده، پیشکار نصرت الدوله فیروز به او معترض میشود و مردم را بر علیه او می شوراند، دست آخر آنقدر این بیچاره (پس از یک فرار ناموفق) زیر ضربات مشت و لگد مردم می ماند، که جان به جان آفرین تسلیم می کند.
محرمانه بودن این اسناد و مربوط بودن آن به ایران، دیواری می شود در مقابل دسترسی پرهام به این اوراق با ارزش. هنوز هم که پس از چند دهه تکیه داده به عصای چوبی اش این ماجرا را روایت می کند، زنگ افسوس را می شود در صدایش شنید.
خلاصه بورس که تمام می شود، کار اصلی شروع می شود. تصورش هم ممکن نیست، این که تا دهه 40 شمسی در ایران مرکزی برای نگهداری اسناد مهم نبوده و کلی از اسنادی که حالا در مخازن سازمان اسناد ایران جا خوش کرده اند، هر کدام در گوشه و کناری گم و گور بوده اند.
او طرحی را متناسب با وضع بایگانی های وزارتخانه ها در ایران تهیه می کند؛ «لازم بود در هر وزارتخانه ای ما یک رابط داشته باشیم که رابط بین ما به عنوان مرکز اسناد و وزاتخانه مربوطه باشد؛ به اسم رابطین امور اسناد.» این طرح تصویب میشود و وزارتخانه ها رابطین خود را معرفی می کنند و کار آغاز می شود.
یکی دیگر از مشکلات این بوده که مکانی برای نگهداری دائمی اسناد وجود نداشته، ادرات بایگانی های راکدی در آن زمان داشته اند که تمام پرونده ها را آنجا می گذاشته اند، در صورتی که باید اسناد مهم و ملی حفظ، و سایر کاغذها امحاء می شده اند.
همین مساله باعث می شود تا پرهام در کنار نگارش طرحی برای بایگانی اسناد، طرحی هم برای امحاء اوراق زائد بنویسد. در این بین البته اسناد دفتر شاهنشاهی وقت، وزارت دفاع و سازمان امنیت از این روال خارج می شود و مقرر می گردد که آن ها آرشیو خودشان را داشته باشند.
مجلس شورای ملی هم از سال ها پیش مرکزی برای نگهداری اسناد مهم داشته، هر چند پرهام بعدها بسیاری از اسناد مربوط به مجلس را از جمله سند متمم قانون اساسی را پس از 70 سال پیدا می کند و برای سازمان اسناد می خرد.
در طرح اولیه پرهام مرکزی برای نگهداری اسناد پیش بینی می شود با مخازنی بزرگ و یک ساختمان اداری کوچک و جمع و جور، طرح از سوی سازمان برنامه وقت مورد ارزیابی مالی قرار می گیرد و معلوم می شود 3 میلیون تومان برای اجرای این طرح نیاز هست، اما با پرداخت آن موافقت نمی شود؛«آن وقت ها برنامه برپایی جشن های شاهنشاهی در پیش بود و برای این قبیل امور پولی اختصاص داده نمی شد.»
پرهام اما کارش را ادامه می دهد، بالاخره قانون کامل سازمان اسناد ایران پس از گذر از فراکسیون حزب ایران نوین و تصویب در کمیسیونهای مختلف مجلس شورای ملی و مجلس سنا در سال 1349 به تصویب می رسد. اسم سازمان را قرار بوده آرشیو ملی ایران بگذارند، اما برای احترام به زبان اسم فارسی این نام تغییر میکند و میشود:«سازمان اسناد ملی ایران»
named%20%283%29.jpg" alt="سیروس پرهام" width="500" height="375" />
در واقع 7 سال (از سال 1342 تا 1349) طول می کشد تا پرهام بتواند این رویا را محقق کند. با راه اندازی سازمان نیاز به نیروی کار احساس می شود، پیش از این فقط در ادارات کارمند بایگانی وجود داشته که کارش با کار کسی که بخواهد در مرکز اسناد ملی کار کند، از زمین تا آسمان فرق می کرده، به همین خاطر پرهام دست به گزینش نیرو می زند، تعدادی از جوانان اهل فرهنگ را کنار هم جمع می کند با همکاری یونسکو و سازمان ملل برای آن ها بورس می گیرد تا مثل خودش به کشورهای دیگر بروند و با مبحث آرشیو اسناد ملی آشنا شوند؛«سازمان ملل واقعا به ما در این راه کمک کرد.»
خیابان زاهد(بالاتر از بیمارستان فیروزگر) میزبان نخستین مرکز اسناد ایران می شود. یک ساختمان شش طبقه برای این منظور به قیمت ماهی 16 هزار تومان اجاره می شود. برای سال اول سازمان هم 600هزار تومان بودجه در نظر گرفته می شود.
پرهام آن موقع هم پیش از هر کس دیگری می دانسته که برای جمع آوری اسناد مهم ایران فقط نباید در بایگانی وزارتخانه ها به دنبال برگ هایی از تاریخ ایران گشت؛«خیلی از این اسناد در خانه ها بود، که یا باید به ما هدیه می دادند یا باید ما این اسناد را می خریدیم.»
برای این مهم هم نیاز به پول بود و بوجه 600 هزارتومانی سازمان از عهده آن بر نمی آمد، همین باعث شد تا سال های سال از محل بودجه محرمانه دفتر نخست وزیری مبالغی برای خرید این اسناد اختصاص یابد.
تهران یک بخش ماجرا بوده و شهرهای دیگر ایران، یک بخش دیگر. بسیاری از سندهای ملی ایران در شهرهای مختلف پخش بوده و در ادارات مراکز استان و شهرستان ها هم اسناد مهمی وجود داشته است.
پرهام برای این مشکل هم راهی پیدا می کند، او کارشناسانش را در قالب هیات هایی، دوره به دوره راهی شهرستان ها می کند تا در یک بازه زمانی سر و سامانی به وضعیت اسناد در شهرستان ها داده شود. هر کس هم که به شهری می رود با یک مشکل مواجه می شود؛« وضعیت نگهداری اسناد به شدت بد بود، مثلا ما خبردار شدیم که اسناد 200 ساله ای از زمان نفوذ انگلیسی ها در باغ استانداری بوشهر در یک اصطبل نگهداری می شود.»
کارشناسان که به بوشهر می روند، اطلاع می دهند که اوضاع اینجا خیلی خراب است، اسناد سال های سال در این مکان تلنبار شده؛« ما آن موقع کارشناس که نداشتیم. به صورت موقت دانشجویان یا فارغ التحصیلان رشته تاریخ را دعوت به کار می کردیم.»
این وضع البته فقط محدود به یک شهر نبوده و همه شهر ها چنین وضعیتی را داشته اند، مثلا در همین تهران، پرهام یادش می آید که ساختمان وزارت کشور از میدان ارگ به نزدیک پارک شهر منتقل می شود و اسناد بایگانی راکد این وزارتخانه همین طور توی حیاط پخش و پلا می شود، آن هم زیر آفتاب و برف و باران؛ «هرچقدر ما تلاش کردیم و گفتیم آقا فکری به حال این اسناد بکنید، ما هم کمک می کنیم، اما کسی گوش نکرد.به همین خاطر خودمان کامیون گرفتیم و این اسناد را به محل سازمان منتقل کردیم.»
در این گونی ها حکم دستگیر محمد علی شاه و ارشد الدوله به امضای صمصام الدوله پیدا می شود، گزارش های خفیه نویس های دوره مشروطه یکی دیگر از اسناد مهمی است که در بین این اوراق پیدا می شود؛ «این گزارش ها در قالب دفترچه هایی بود که ماموران مخفی وزارت داخله وقت، گزاش های روزانه خود را از حضور در بین مردم و خانواده ها در آنها نوشته بودند.»
شورایی هم برای خرید اسناد مهم راه می افتد، خود پرهام هم مدام گوش به زنگ بوده تا هر جا خبری از سندی پیدا می شود، بلافاصله خودش را به آنجا برساند و پس از اطمینان از اصالت سند، ترتیبی بدهد تا این سند خریداری شود و به سازمان اسناد ایران منتقل شود.
ایرج افشار یکی از نام هایی است که در خاطرات پرهام حضور پر رنگی دارد، هر جا بحث پیدا کردن سند بوده و کمک گرفتن از فردی، نام ایرج افشار به میان می آید؛«ایشان خیلی به ما کمک کرد و واقعا یک ایرانشناس بی نظیری بود که همیشه در کنار ما بود و دغدغه اسناد ملی ایران را هم داشت.»
یکی از گرانترین اسنادی که برای این مرکز خریداری می شود، سندی مربوط به شیخ بهایی و کار نجوم اوست که روی پوست آهو نگاشته شده، این سند در اواخر دهه 70 شمسی به مبلغ 40 میلیون تومان خریداری می شود.
پرهام و دوستانش در واقع حافظه مکتوب دستگاه های اداری ایران را تشکیل می دهند و بسیاری از سند های مهم و مرتبط با تاریخ ایران را کنار هم جمع می کنند. در این راه البته خاطرات خوش و نا خوش بسیاری برای او و همکارانش رقم می خورد، یکی از این خاطرات خوش مربوط به پیدا کردن و خریداری اصل متمم قانون اساسی دوره مشروطه است، متممی که در آن اتفاقا به بحث آزادی بیان و مطبوعات هم زیاد پرداخته شده است. یک روز از دفتر رئیس مجلس وقت به پرهام اطلاع داده می شود که شخصی اصل متمم قانون اساسی را برای فروش به مجلس شورای ملی برده و اقای ریاضی رئیس مجلس هم گفته چون این سند جزو اموال مجلس است ما نمی توانیم پول بدهیم و آن را بخریم، شما سند را به مجلس سنا ببرید، سند به مجلس سنا برده می شود و شریف امامی هم با خرید سند موافقت نمی کند و می گوید این سند را نمی توانیم بخریم.
پرهام که مطلع می شود ترتیب ملاقات با فردی را که سند در اختیارش بوده می دهد. این فرد دکتر کاظمی فرزند یکی از نمایندگان مجلس اول دوره مشروطه بوده است. پرهام از اصالت سند مطلع می شود؛«این سند برای ما خیلی مهم بود، حدود 70 سال هم بود که این سند ناپدید شده بود.»
معلوم می شود که پدر آقای کاظمی این سند را در زمان به توپ بسته شدن مجلس برای حفظ و حراست از مجلس خارج می کند و در بانک شاهنشاهی وقت در صندوق امانات می گذارد. او که معتقد بوده، رضا شاه و محمدرضا شاه هم به آزادی اهمیتی نمی دهند، دلش نمی خواسته این سند ملی را به دولت بدهد و دولت هم آن را از بین ببرد. این نماینده مجلس که فوت می کند، سند به دست فرزندش می رسد، او هم تصمیم می گیرد آن را بفروشد.
قیمت پیشنهادی در آن موقع خیلی بالا بوده؛«150 هزار تومان برای فروش سند پول می خواست.»
پرهام ماجرا را با هویدا در میان می گذارد و حتی به او پیشنهاد می دهد که چون این سند یک سند ملی است می شود از سازمان امنیت یا شهربانی هم برای پس گرفتن آن کمک گرفت، اما هویدا می گوید که نه ما این پول را به عنوان حق حفاظت از یک سند مهم به این خانواده می دهیم.
صاحب سند آن موقع دلیل طلب کردن پول برای تحویل آن را خرید خانه برای فرزندش عنوان می کند. پرهام بالاخره اعتبار مربوط به خرید این سند را فراهم می کند و دستور پرداخت آن را می گیرد؛« با این آقا که تماس گرفتیم گفت که زیر 200 هزار تومان سند را نمی فروشد.من هم گفتم که ما 150 هزار توامان اعتبار فراهم کرده ایم و اگر من دوباره نامه بنویسم و بگویم باید 200 هزار تومان بدهید این شائبه ایجاد می شود که احتمالا من این وسط می خواهم 50 هزار تومان برای خودم بر دارم.» خلاصه توافق حاصل نمی شود تا این که دوسال بعد پرهام مبلغ لازم را تهیه می کند و صاحب سند هم روز تحویل سند و دریافت پول 10 هزار تومان به سازمان اسناد تخفیف می دهد.
خاطره تلخ پرهام اما مربوط به سمنان است. عضدالملک قاجار که رئیس ایل قاجار بوده، در این شهر خانه بزرگی داشته که متروکه بوده، اما یک سرایدار داشته، گروه کارشناسان سازمان متوجه می شوند که در این خانه اسناد زیادی وجود دارد، به محل مراجعه می کنند و می فهمند پنج تا صندوق در این مکان هست که دو تا از این صندوق ها پر از اسناد است و سه تا از آن ها خالی، از سرایدار می پرسند که اسناد داخل این سه تا صندوق کجاست، او هم می گوید زمستان ها که هوا سرد می شده، با آتش زدن این کاغذها خودش را گرم می کرده.
یکی از خاطرات شنیدنی پرهام اما مربوط به یک سند مهم تاریخی است که با کمک غلامحسین ساعدی در روستای کلیبر آذربایجان پیدا می شود، او روزی را به یاد می آورد که گوهر مراد (نام مستعار ساعدی) به او می گوید چهار تا سند تاریخی مربوط به دوره صفویه در نزد یک خانواده در کلیبر هست که می خواهند آن را بفروشند، پرهام هم بلافاصله یک بودجه 20 هزار تومانی می گیرد و خودش به همراه یک راننده و ساعدی با ماشین اداره راه می افتند سمت تبریز و بعد کلیبر؛«این اسناد که طومار های خیلی بلندی بود، دست دو برادر بود، از شاه طهماسب این سند ها شروع می شد تا می رسید به شاه عباس.»
در واقع این اسناد، سند مرزبانی این خانواده بوده، یکی از برادر ها فلج بوده و باید عمل می کرده، به همین خاطر آن ها تصمیم گرفته بودند که این سند را بفروشند؛« راضی شدند که شش هزار تومن بگیرند و سند را بدهند، ماهم گفتیم سند به نام خانواده در یک مخزن شیشه ای در سازمان نگهداری می شود.»
قول و قرار ها گذاشته می شود تا فردا در محل ژاندارمری اسناد تحویل داده شود و پول پرداخت گردد. صبح همه که می روند داخل ژاندارمری یکهو از بیرون صدای داد و فریاد می آید و جمعیت زیادی پشت در ژاندارمری جمع می شوند. ساعدی که آذری زبان بوده، می رود بین مردم و ته توی قضیه را در می آورد، وقتی بر می گردد می گوید که این ها یک عمویی دارند که از ماجرا خبر دار شده وچون پولی به او نرسیده، مردم را تحریک کرده که دارند ناموس کلیبر را می فروشند؛«ساعدی و رئیس ژاندارمری گفتند صلاح نیست شما اینجا بمانید، یا اسناد را با خودتان ببرید، شما بروید تا ما مردم را آرام کنیم و بعد سند را به دست شما برسانیم.»
پرهام و راننده بدون سند از ژاندارمری بیرون می آیند و می روند یک کیلومتر آن طرف تر از شهر منتظر می مانند؛«من مدام چشمم به راه بود که کی ساعدی می آید، زمانی که داشتم ناامید میشدم دیدم ساعدی دارد میآید و اسناد را هم که لوله کرده و دورش کاغذ پیچیده بالای سرش تکان می دهد.»
پرهام 10 سال رئیس سازمان می ماند، از سال 1349 تا 1359، در دولت بازرگان معاون سازمان اداری هم می شود. در سال 59 طرحی برای بازنشست کردن نیروها و استخدام نیروهای جوان راه می افتد که پرهام در آخرین روز مهلت طرح تقاضای بازنشستگی می کند و با این درخواست هم موافقت می شود.
او از آن سال تا امروز که 87 سال دارد همچنان در سازمان اسناد فعالیت می کند و عاشق این کار است. کاری که به گفته او عشق می خواهد.
نوشتن دیدگاه
شما میتوانید از تصاویر مخصوص خود در قسمت نظرات استفاده نمایید برای اینکار از وب سایت آواتارکمک بگیرید .