مردی که فراتر از سینما و قاب دوربین است

jj

چاپ

مردی که فراتر از سینما و قاب دوربین است/ با پرویز پرستویی از دروازه غار تا روی پرده‌ی نقره‌ای سینما

jj

فرهنگ > سینما – پرویز پرستویی، همیشه همان کسی است که باید باشد. چه آن زمان که با نقش‌هایش چشم تماشاگر را خیره می‌کند چه آن زمان که آزرده و ساکت، از کنار نقش‌ها و پیشنهادها می‌گذرد.

آن‌سال‌ها که همه چیز روی حساب و کتاب پیش می‌رفت و مثل امروز شهرت و لایک خوردن‌ دغدغۀ بازیگر شدن نبود، یکی به عرصه تئاتر رسید که حتی اهدافش با دیگر هم سن و سال‌هایش در دنیای بازیگری متفاوت بود. یکی که درد کشیده بود و می‌خواست روی صحنه نمایش و در مواجهه نفس به نفس با مردمش از خودش بیرون بیاید.

شاید باور کردنی نباشد اما پرستویی از همان کودکی در دنیاهای متفاتی سیر می‌کرد و نفس می‌کشید. از همان روزهایی که برای آرماتوربندی مخابرات ترمینال، میلگردها پوست کتفش را می‌سوزاند، از همان روزهایی که نوشابه و دوغ را می ریخت توی بطری‌های ریز آن زمان که بفروشد و کمک خرجی باشد برای پدر دستفروشش.

پرویز از دل فقر بیرون می آمد اما همیشه با خودش درگیر بود .اینکه چرا اسمش شده پرویز برای مدت‌ها فکرش را مشغول کرده بود. فکر ، فکر و باز هم فکر. فقر و نداری اما این فکر را از کار نیانداخته بود. توی این فکر بود که با بازی و نمایش از پوست خودش در بیاید و آدم‌های دیگر را زندگی کند. دنبال این بود که بغض تمام آن سال‌های نداری را یک جوری رها کند و برای این رهاسازی چه جایی بهتر از عرصه نمایش؟

روستای چارلی کبودرآهنگ چاپلینش را سه سال بعد از تولد فرستاده بود تهران. کجا؟  ته تهران؛ دروازه غار. عباس مورچه خور،داود عزیزگاوکش و اکبر محصل دور و برش را گرفته بودند اما پرویز از پشت‌ شیشه قهوه خانه محل فیلم تماشا می‌کرد و فکر  پرستو شدن و پرکشیدن  رهایش نمی‌کرد.

اینها همه بغض بود.بغض زندگی پنج نفره در یک اتاق سه در چهار، بغض دیدن بالا و پائین شدن‌های پدرش در کوچه‌های کرج وقتی کارتن بلورجات را روی سرش گذاشته و دنبال مشتری می گشت. آن روزها که مادر یک قابلمه باقالی می‌پخت تا پرویز روی  جعبه چوبی میوه بگذارد و بفروشد و پول‌های کنار گذاشته از خرجی را توی متکا قایم می‌کرد که او و خواهر و برادرهایش بعدتر صاحب خانه شوند.

برای رها شدن از این دنیا و جان دادن به فکرهای توی سرش تئاتر و نمایش همان جایی بود که می شد آدم دیگری باشد .در همان روزهای کارگری و دستفروشی تئاتر را شروع کرد، اما تا مدت‌ها قاچاقی بازی می‌کرد. قاچاقی می‌رفت و می‌آمد و اصلا قاچاقی بازیگر شد. از خزانه، خط راه آهن را می‌گرفت و پیاده می‌رفت بالا تا به میدان راه آهن برسد. دو ساعت و نیم راه می‌رفت و به خودش باورانده بود که اتوبوسی در کار نیست. راه که افتاد به همدوره‌ای هایش فخر می‌فروخت که پای پیاده زودتر از آنها که اتوبوس دو طبقه سوار می‌شوند مسیر دوراهی یوسف آباد تا میدان راه آهن را طی می‌کند. رکوردش 35 دقیقه بود و کلی به این رکورد می‌نازید.

آن روزها که صدای فیلم‌ها بیرون از سینما پخش می‌شد با خیره شدن به عکس‌های فیلم و تطبیق آن با صدای بهروز وثوقی در عالم  سینما فرو می‌رفت. سینمایی که از سال 62 برای او جدی شد. درست 9 سال بعد از اینکه اولین جایزه‌اش را از کاخ مردمی در تئاتر گرفته بود.

سینما هم خیلی زود قدرش را دانست و همان فیلم اولش «دیار عاشقان» با جایزه همراه بود. از آن روز به بعد مدام یا کاندیدای دریافت جایزه می‌شد یا جایزه ها را می‌برد. حاج کاظم آنقدر خوب بود که در همدان و جشنواره دفاع مقدس حال یک رزمنده شیمایی را خوب کند و همین شد که اولین سیمرغش را بی چون و چرا گرفت. اتفاقی که بعدتر با «بیدمجنون» و «به نام پدر» هم تکرار شد و با «مارمولک» و «روبان قرمز» و «مهمان داریم» و چند تا نقش ماندگار دیگر تکرار نشد.

پرویز پرستویی اما از حدود شش سال قبل تا امروز دچار احوالات متفاوتی شد. رنجش او از فضای حاکم بر سینما اوج گرفت و بلاتکلیفی ها آزارش می داد. اینکه بازیگر و کارگردان و تهیه کننده به جان هم افتاده اند آشفته اش کرد.آنقدر که گاهی اوقات بازیگری را کنار می گذاشت و می رفت پی زندگی نرمالش تا از این فضا دور باشد.

برای او که در اولین سال رقابتی شدن جشنواره، جایزه برده بود،  فیلمنامه پشت فیلمنامه می رسید، اما کار پرستویی از گزیده کاری گذشته بود.با خواندن فیلمنامه ها حرص می خورد و برای خودش آنقدر عرصه را تنگ کرده بود که به کوه های شمال تهران پناه برد تا نفسی بگیرد.آن روزها برایش شایعه ساخته بودند که رفته و در روستای پدری اش کشاورزی می کند اما واقعیت تلخ تر از این داستان عامه پسند بود. می گفت روی بازیگری تعصب دارد و نمی تواند کنارش بگذارد و حالش آنقدر بد نیست که برود و کشاورزی کند اما از حرف یکی از پنج الگوی خودش وام گرفته بود تا برای مدتی بازیگری را ببوسد و کنار بگذارد؛«وقتی انتظامی می گوید از این نقش ها خجالت می کشم پس من باید بمیرم.»

به قول خودش شده بود هنرپیشه پرکار بیکار. فیلمنامه‌ها را می خواند و رد می کرد چون از شغل شدن هنرش در هراس بود. این وسط البته دل چند تا کارگردان جوان را نشکست و چوبش را هم خورد. یک بار تحت تاثیر دعای مادر کارگردان برای فیلمش سرسجاده، یک بار هم به عشق یکی از عاشقان امام حسین(ع)  پا پیش گذاشت اما محصول خراب شد. خودش همین حالا هم می گوید که محصول خراب شده اما نگران این نیست که بگویند در کارنامه بازیگری فلانی اینها نقطه های تاریکی است که وزن هنری اش را پائین می کشد.

همیشه از کار با جوان ها و پر و بال دادن به آنها لذت می برد اما هیچ وقت بدون فکر جلو نرفت. برای او بازیگری پر از معانی متفاوت بود که سر آخر وجوه انسانی را برایش تازه کند. آنقدر بازیگر شده بود که فکر می کرد بهتر از بازیگر خوب بودن انسان خوب شدن در تقدم است. همین شد که از چند سال پیش و به موازات همان حال پریشان ناشی از کینه توزی ها و تسویه حساب های شخصی غالب بر اتمسفر سینما روز به روز در فعالیت های اجتماعی شد پای ثابت و البته برگ برنده  یا پیش برنده  کارهایی که بعضا نشدنی به نظر می رسید.  کمک به زلزله زده‌ها در آذربایجان، تلاش برای آزادی زندانیان دربند در گلریزان ها، کوشش بار دنبال اعدام نشدن یک نوجوان و جلب رضایت خانواده مقتول ، دغدغه بسامان کردن اوضاع زندگی کودکان کار ، نجات سربازان مرزی و سنگ تمام گذاشتن یرای شهیدان این سرزمین.

پرستویی هر روز از سینما فاصله می گرفت اما به انسانیت نزدیکتر می شد با این حال دغدغه بازیگری داشت و نمی توانست به عشقش پشت کند. گاهی اوقات به تئاتر برمی گشت تا روی سن بدنسازی کند و با وجود اینکه از دلگیر شدن فضای تئاتر و هرز رفتن برخی استعدادها در این عرصه می نالید اما مدام به تئاتری بودنش افتخار می کرد؛همین حالا یکی از مهمترین افتخارات هنری اش را همین وزن سنگین تعداد کارهای تئاتری اش درمقایسه با سینما می داند.

انگار متفاوت بودن را زندگی کرده بود. از همان روزهای پرکاری که سالی فقط یک فیلم بازی می کرد تا امروز که حتی اگر حاتمی کیا با پیامک به کاری دعوتش کند با همان پیامک جواب می دهد که نمی آیم! متفاوت بودن او فقط به این «نه» گفتن هایش نبوده و نیست.به این نیست که دعوت « هفت » را رد کرد چون شریفی نیا روی صندلی اش نشسته بود یا در مواجهه با مسوولان سینمایی دوره قبل حتی از خط قرمزها گذشت. تفاوت او به نگاهش به بازیگری است.اینکه با زرق و برق و رل های اتو کشیده در کارهای سینمایی اش بازیگر محبوب مردم نشد. برای سینما کارگری کرد، بیگاری کشید و از رنج های سینما لذت برد تا شد پرویز پرستویی.جایزه گرفت چون دو ماه تمام هر روز صبح تا بعد از ظهر با چشم بند بین کلی نابینا زندگی می کرد و بریل را فوت آب شده بود. انگار سینما را با رنج کشیدن نمی خواست اما هر چه جلوتر می رفت خسته می شد از نقش هایی که خسته اش نمی کنند.

کمی خجالتی ، بشدت منطقی و البته تاحدود زیادی احساسی، اما متفاوت بودن اولین خصیصه پرویز پرستویی در 60 سالگی است .او به خاطر همین تفاوت و بلوغ فکری اش در دنیای بازیگری البته چالش های زیادی هم داشته؛از تقابل آشکار با تهیه کننده های مشهور گرفته تا مواجهه مستقیم با مسوولان همین جشنواره فجر که روزگاری عاشقش بود و هر روز آنقدر فیلم هایش را تماشا می کرد که چشم هایش می شد کاسه خون.این تقابل ها انگار که از او یک چهره معترض ساخته و در این سال ها زیاد من من کرد اما حرف هایش هیچ گاه رنگ منیت نداشت و بیشتر یک جور دلسوزی و نگرانی بود که البته به صریح ترین شکل ممکن بیان می شد .

منیت نداشت و ندارد . اهل عینک زدن نیست.نه عینک می زند که دیده شود نه عینک می زند که او را نبینند اما خواه ناخواه ها نگاه ها به ادامه دنیای بازیگری دوخته می شود.راهی که خودش دوست دارد همچنان به بهترین شکل ممکن و در بالاترین سطح، باوسواس زیاد و چهارچوب های فکری اش ادامه اش دهد.برای همین بادیگارد حاتمی کیا که می تواند بازگشت دوباره ای برای پرویز به نقطه اوج باشد مچ دستش شکست؛ دنده اش ترک خورد و تاندون دستش کش آمد پس استاد – ننویسم استاد که پرستویی از در نظر گرفتن این واژه برایش متنفر است یا به نوعی از آن هراس دارد – همچنان اهل کارگری برای این سینماست و کوتاه هم نمی آید.ظاهرا دوباره حاتمی کیا از او بیگاری کشیده ؛همانی که زمانی بعد از تماشای نقش های شاخص پرویز در فیلم هایش گفته بود:« واقعا من این نقش ها را نوشته ام؟»